دست غيبيبرجهان زد سازها حکمت اندرکارحق بين رازها ديدموسي خويشتن را برترين مانددر حيرت منم داناترين دست حق امد برون از آستين گفت موسي حکمت حق راببين رو بسوي خضر با او همنشين حکمت ما را ببين خود را مبين راه طولاني بس پر پيچ وخم هرکه شد بي رهبري گردد دژم زان فرستادش سوي داناترين تا ببيندعالم والاتري دست حق باهرکه همراهي کند در تمام لحظه ها ياري کند حضرت رب گفتموسي کليم روبه پيش پير داناي حکيم تاببيني هست داناتر زتو تا بداني هست برناتر زتو رفت موسي نزد پير با خرد تا که سّر کار او را بنگرد خضر دانا گفت اي مردکريم طاقت چندان نداري اي کليم علم والاوصبوري لازم است عهدوپيمان شکوري لازم است گفتموسي من بفرمان آمدم برسر عهدم به پيمان آمدم پس قدم برداشت خصرباخرد تا ببيند رازها ي نيک و بد شد سوارکشتي در آن نشست خضر آمد با تبر کشتي شکست گفت موسي اين چکارباطلي است عقل توکو اين چکار جاهلي است خضرگفتا من نگفتم اي رفيق تو نداري طاقت کار دقيق تارسيدند در کنار ساحلي کرد کشتيبان برونشان ا
شبي در بستر بيماري از آتش تب مي سوختم ،آنچنانکه هوش از سرم برفت ، هذيان مي گفتم ،براي درمان دردم طبيبي نيافتم ،ضعف تمام وجودم را فرا گرفته بود ناگهان يک نداي غيبي به من نهيب زد ،برخيز ،دوستي ببالينت آمده ، ومن هماندم،اين دوبيت را سرودم با تن تب زده از شوق چنان برخيزم تاتويي مونس جان وجد کنان برخيزم داغ هجران تو گر ،کشت مرا باکي ،نيست از نسيم سحري وجد کنان برخيزم صديقه اژه اي کتاب آواي عشق مدير وبلاگ شيداي اصفهاني
آخرین جستجو ها